یه اتفاق بد ولی به خیر گذشت
دیروز بعد از اینکه واست پست گذاشتم سفره شام رو پهن کردم که شام بخوریم که دایی محمود زنگ زد. حال و احوال پرسی و بعدش زد زیر گریه قلبم از جا کنده شد. گفتم چی شده گفت بابا حالش بد شده بردنش دکتر زود تر بیان اینجا. خلاصه سفره شام رو ول کردیم و با عجله خودمونو رسوندیم خونه باباجون. دلم داشت از جا کنده می شد فکر کردم یه اتفاقی افتاده. وقتی رسیدیم اونجا باباجون توی مطب سر کوچه بود. مثل اینکه دوباره دچار ایست تنفسی شده بود. وقتی بابا رو سالم دیدم انگار دنیا رو بهم دادن. خدایا شکرت شکرت. خدایا باباجون رو واسه من و ارشیا و دایی ها نگه دار. بعدش رفتیم خونه باباجون. حال بابا که جا اومد گل پسر موند همون جا و من و بابا آرش اومدیم خونه. بابا ش...